داستان عشق عجیب فصل18

درباره من
به وبلاگ من خوش آمدید داستان اول←عشق عجیب. لطفا نظراتونو درمورد داستانام بگین. هر انتقادی هم داشتین بگین
برچسب ها
نويسنده :خانومـِ نویسندهـ
تاريخ: پنج شنبه 12 آذر 1394برچسب:عشق عجیب, ساعت: 12:54

باشه ای گفتم و جلوتر از هلن ب سمت پذیرایی راه افتادم.لبخندی زدم و سلام کردم و با مادر مهیارو خانمی ک بغلشون نشسته بود احوال پرسی کردم و رفتم رو زمین کنار مبل تک نفره ای که آرمان روش نشسته بود نشستم وهلن هم بعد احوال پرسی اومد کنارم نشست.

درگوشم گف_اوه اوه عجب تیکه ای

من_هوی مواظب حرف زدنت باشا.

هلن_اوهوووووع ب خودت نگیر آرمان خودم بهتره

داشتم ب طور غیر مستقیم مهیاررو دید میزدم ک با این حرف هلن ی ضرب گردنمو برگردوندم

من_جاااااااان؟

هلن_عه مگه نمیدونستی ما باهم دوستیم؟؟؟

برگشتم سمت آرمان و ی نیشگون گرفتمش ک اخش رفت هوا و همه جمع ساکت شدن وای وای همه نگاها ب من بود

من لبخندی مصنوعی زدم و گفتم_اتفاقی شد

اونام خر شدن ب اصطلاح رو کردم ب آرمان و گفتم_بیشور چرا بهم نگفتی؟

آرمان_چیو؟

 

من_این که با هلنا دوستی

آرمان_آها اون قضیه زیاد مهم نیس

هلن_ک زیاد مهم نیس؟؟؟

همبینجوری داشتن با هم جرو بحث میکردن ک زنگ در خونه رو زدن و نن جون ب من دستور دادن برم درو باز نمایم.میلاد و خانومش آتوسا بودن و مامان و بابای هلن.در آپارتمان رو باز کردن و اومدن تو و سلام و احوال پرسی کردیم.میلاد ک از همون اول ک وارد شد گف جمع رو زنونه مردونش کنیم.منو هلن و آتوسا و سیما زنِ داداش مهیار باهم بودیم و مامان منو مامان هلن و مامان مهیار همباهم.و بقیه ک موندن دور هم جمع شده بودن.اونشب خیلی خوش گذشت.من هی وسط بحثامون ب طور نامحسوس ب مهیار نگا میکردم.ی بارم سر سفره اومدم یواشکی بهش نگا کنم ک دیدم یواشکی داره نگام میکنه(کلا همه کاراش یواشکیِ) ک غذام پرید تو گلوم و نزدیک بود خفه شم.وقتی همه رفتن همونجا رو مبل بیهوش شدم .

******************************************************

با صدای نکره آرمان از خواب پریدم

آرمان_پاشـــــــــــــــــو یادت ک نرفته امروز باید بری تست بدی تابتونی....

تا اسم تست رو شنیدم مث جن زده ها از خواب پریدم و رفتم تو اتاقم که حاضر شم.اومدم و با عجله چن لقمه صبحانه خوردم و با آرمان رفتیم کلانتری.آرمان منو رسوند و خودش رفت نمدونم کجا ب حساب خودش کار داشت.وارد سالن که شدم دیدم میلاد ومهیار دست به سینه ب دیوار تکیه دادن.میلاد تا منو دید گفت_بالاخره اومد

من_ب تو یاد ندادن سلام کنی؟؟؟سلام مهیار

مهیار_سلام

میلاد_اوا ببخشید حالا همزودتر راه بیوفت ک کلی کار داریم.

با میلاد و مهیار رفتیم سوار ماشین پلیسی شدیم.رفتیم بیرون شهر.ی جایی نگه  داشت ی محفظه ای بود ک دورش سیم خاردار بود و ی هدف هایی گذاشته بودن و 2/3 نفر داشتن تیراندازیمیکردن.پیاده شدیمو از دری ک اونجا بود وارد محفظه شدیم.مهیار و میلاد با یه اقاهه ای صحبت کردن و بعد مهیار اومد طرف من

مهیار_خب آیسان بیا اینجا واستا

رفتم و اونجایی که مهیار گفت وایسادم.میلاد اومد سمتم و تفنگ داد دستم

میلاد_هدف گیری کن و گلوله رو بزن

من_باشه

بدون هدف زدم ولی ب هدف خورد.چشمای مهیار و میلاد گرد شده بود....

 


نظرات شما عزیزان:

romisa
ساعت11:22---14 دی 1394
هَنوزَم اُمیدِه مَــن بِه فَرداست
♻روزایِ خوبَمَم ک‍ِه ب‍ُردَم اَز یاد
بازَم خَط بِه خَط مینویسَم اَز دردام
شایَد دارَم گُم میشَم میونِه حَرفام


دختر خیال پرداز
ساعت16:06---12 آذر 1394
عالی بوووووووووووووود
منم خیلی دلم میخواد نویسنده بشم


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





موضوع: ,
برچسب‌ها:
دوستان
ابزارک هاي وبلاگ
قالب وبلاگ

 RSS 

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





دانلود آهنگ جديد

آمار وبلاگ:
 

بازدید امروز : 22
بازدید دیروز : 3
بازدید هفته : 25
بازدید ماه : 86
بازدید کل : 16946
تعداد مطالب : 23
تعداد نظرات : 50
تعداد آنلاین : 1

Free Lines - Link
 Select

کد زیبایی برای وبلاگ

کد و سفارش های رایگان


دانلود آهنگ جدید